سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گمنامی

 

 

...فاصله بین شادی وغم ...

یا انیس المستوحشین  ”

تا حالا بین موقعیت غم و شادی با این فاصله کم قرار نگرفته بودم خیلی سخته مخصوصا که در عین شادی غم بسراغت بیاد اونوقته که تو بهت و حیرت قرار میگیری و باور غم و از دست دادن برات سخت تر میشه... باور نکردنی میشه ... سنگینی فشار این غم بعد شادی آدمو تو شوک میندازه  

اونم تو شب میلاد رحمه للعالمین باید این غم رو درک کنی و روز میلاد سیاه بپوشی...

شب میلاد خونه تون عروسی باشه و فردا بری تشیع جنازه عزیزی ...

عروسی خواهرم بود به لطف خدا بعد پایان عروسی به خوبی و خوشی، شب خبر دادن یکی از دوستای صمیمیم که تو بستر بیماری بود به رحمت خدا رفت...

خبر بیماریشو داشتم اما اینکه تو شادی یهو این خبر وشنیدم شکه شدم ... احساس کردم روی دلم و سرم یه چیز سنگینیه، احساس خفگی داشتم... نشستم تو اتاقم و قرآنو باز کردم و شروع کردم به خوندن... تا آروم شم و کم کم باورم بشه و سبک شم... نمیتونستم باور کنم که برای اون دارم یس میخونم... اما خوندم ،پناه به قرآن آوردم .

در حین قرآن خوندن ، از وقتی خبر فوتش شنیدم، همه خاطرات این 10 سال جلو چشمم مثل یه فیلم رد میشد تا 2 شب بیدار نشستم و قرآن خوندم تا کم کم از شک بیرون اومدم و اشک ریختم ... خوابیدم از خستگی چند روزه عروسی خواهرم و از سنگینی این غم تازه که این خستگی رو چند برابر میکرد...باور نمی کردم که صبح باید برم برای تشیع جنازه ش...

"سمیه " دختر مومن و متدین و مهربون و ولایی بود که برای عقد ازدواجش پیش آقا رفته بود و آقا عقد آسمونی اون و همسرش رو تو روز عید غدیر بسته بود و ثمره این ازدواج ، علی 6 ساله و محمد طه   3   ساله ست و حالا اونا تو این سن طعم تلخ بی مادری رو احساس میکنن.

نمیدنم چی از این دختر بگم که کم گفتم.انقدی بگم که 8 سال از یه بیماری ناشناخته درد کشید و این اواخر فهمید که چه بیماری خطرناکیه و با امید روزهاشو سپری میکرد ... جشن عید غدیر امسال خونه مون بود و اربعین برای شفا به حرم امام رضا رفت و میلاد حضرت رسول (ص) شب جمعه به دیدار خدا و معشوقش رفت... تو بستر بیماری برای همسرش قصه لیلی و مجنون رو حکایت میکرد که خدا اگه دوستم نداشت با من اینطور نمیکرد:

 اگر با من نبودش هیچ میلی                                    چرا ظرف مرا بشکست لیلی

با صدای گرفته از بیماریش گفته بود : دیدی خدا دوستم داشت .....

مناجات حضرت امیر تو مسجد کوفه رو خیلی دوست داشت و مدام میخوند: مولای یا مولای انت الرب و انا المربوب وهل یرحم المربوب الا الرب مولای یا مولای...

باورش هنوزم برام سخته، هنوز نتونستم باور کنم دیگه نیست، دیگه نمیبینیمش، خدا به خانوادش صبر بده ما که دوستیم اینقد سوختیم ،خانواده و همسر و خصوصا بچه های کوچیکش چی میکشن!!!

خدایا شکرت ،الحمدلله، چی بگیم که مرگ حقه و همه طعمشو یه روزی میچشیم ، خوشبحال سمیه که اونطور که دوست داشت رفت پیش خدا، همیشه میگفت من دوست دارم با بیماری درد بکشم تا گناهام پاک شه و پاک برم پیش خدا. وهمینطور هم شد.

اون شب به این فکر میکردم که فاصله بین شادی و غم چقد کمه... چقد شادیها کوتاهه و مرگ هر لحظه از راه رسیدنی. غم و شادی مهم نیست حتی مهم نیست تو اوج شادی بهت خبر غم برسه ، مهم اینه بدونیم شادیهای این دنیا کوتاهه و فانی. مرگه که حقه و حیات ابدیه که باقیه. حتی مرگ مهم نیست ، چطور مردن مهمه، اینکه پاک بری به سرای ابدی یا نه، عاقبت بخیر بشی یا نه،و خدا رو با چه رویی دیدار کنی... سمیه درد کشید و ذره ذره آب شد با این آب شدن ذره ذره گناهاشم پاک شد و به دید همه پاک سفر ملکوتیشو شروع کرد،

 ما چی؟؟!!! ما چطور باید ادعامونو اثبات کنیم ، ادعای ایمان و دینداری، ادعای خدا خواهی در مقابل خودخواهی، لحظه مرگ ما تو چه حالی هستیم ایمانمون چطوره !!!؟؟

خدایا سمیه عزیز رو غریق رحمت بی انتهات قرار بده و عاقبت ما رو ختم بخیر کن

آمین



پنج شنبه 90 بهمن 27 | نظر

 
 
 

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin