گمنامی

 

 

به حول وقوه الهیش

یا حبیب قلوب الصادقین  ”

 

بعد سالها که رفته بودم دوباره اومدم

بعد سالها که ننوشتم دوباره می نویسم

بعد سالها که خسته رفتم دوباره خسته تر برگشتم

بعد سالها یی که انگار برام همین دیروز بود رفتم ، امروز دوباره اومدم

با غبار این سالها برگشتم که روی دوشم سنگینی میکنه

که شاید این غبار از روی شونه های تنهاییم پاک بشه

سالها پیش نرفته بودم که برگردم اما چیشد که برگشتم خودمم هم نمیدونم

برگشتن رو از محیط جدیدی شروع کردم توی موقعیت جدیدی که شاید بتونم خیلی چیزا که از گذشته ها روی دوش دلم سنگینی میکنه پاکش کنم

میخوام برای خودم بنویسم حتی به هیچکس آدرس این دفتر جدید دلمو ندم خودم باشم و خودم ، خودم باشم و خدام ، مثل همیشه دوتایی تنها باشیم

تنهایی هم عالمی داره براخودش حتی تنهایی زندگی کردن تو محیطی که شلوغه و دوروبرت آدمای زیادی هستن اما تو توی تنهایی خودتی

دقیقا یادم نمیاد از کی اما توی اعتکاف فکرکنم سال 88 یا 89 بود که دلم میخواست هجرت کنم از شهرم از خونه و خونوادم از همه دوست و آشناها

میخواستم کنده شم همین یذره تعلقات هم آزارم میداد میخواستم جایی برم کسی نشناستم  مال خودم باشم ، فرصتم ، دلم ، مطالعه و درس خوندنم، زندگیم، همه و همه چیم ...

که اینم به لطف خدا شد

شکرش

حالا که بعد 6 سال دوباره شروع کردم از خدام میخوام که برام شروع مبارکی باشه پر از تحولات مثبت توی فکرم و دلم و زندگیم... تو ایمانم و اهدافم ، توی تحصیل و علمم، توی لحظه لحظه ی باخدابودنهام تغییر مثبت رو حس کنم یه رنگ جدیدی به عمرم بدم ، رنگ جدیدی از عشق

نمیدونم چیشد که توی این ایام امتحانها اومدم.... هفته ی آخر امتحانهای دوره تحصیلیمه دیگه باید برم سراغ پایان نامه...

خدا کنه این نویدی باشه برای تمومم شدن بزرگترین امتحان زندگیم که 10 ساله هر روز و هر لحظه درگیرشم، امتحانی که باوجود اینکه موضوش 10 ساله یکیه اما سوالهاش هردفعه سختتر و سختتر از قبله. کاش پایان نامشو هم بنویسم و این مقطع سخت زندگیم هم تموم شه درست مثل مقاطع تحصیلیه یه مقطع تموم میکنی میری بالاتر با درسای سختتر، مسئولیتهای بیشتر ،انتظارات فراوونتر و .... بعد مدرک گرفتن تازه به فکر مقاطع بالاتری تازه کارات شروع میشه... خیلی از طولانی شدن این مقطع زندگیم خسته شدم امتحانش تمومی نداره سوالش تکراری شده و من کلافه شدم ... و شاید یکم ناامید... نا امید از قبولی توش، نا امید از رفتن به مقطع بالاتر... نا امید از....

نمیدونم چرا نوشته هام اینقد سرد شده

چرا خستگیمو نمیتونم به نوشته هام انعکاس ندم

در جوار سید الکریم ،عبدالعظیم حسنی، که دعوتم کرده و خدا خواسته هجرتم به اینجا باشه به یکی دیگه از حکمتهای قشنگ خدا فکر میکنم که همیشه دوست داشتم جایی زندگی کنم و درس بخونم که حرم باشه شهری که برام مهم بود مشهد باشه یا قم اما حالا که میبینم اینجام و ثواب زیارتش ، ثواب زیارت کربلاست ، چقدر مشعوفم... چقدر باید شاکر باشم که خدا همیشه چیزی برام خواسته که حتی فکرشم نمیکنم و اونی که اون میخواد برام بهترینه برام...

السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سید الشهدا علیه السلام

خدا کنه قدر بدونم و از خوان کرم سید الکریم حظ و بهره وافی علمی و ایمانی ببرم

آمین

به امید اومدنی دوباره که نمیدونم چه وقتیه

یا حق



سه شنبه 90 بهمن 11 | نظر

 
 
 

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin